آرامش با نیلک

نیلک | روانشناسی آرامش درون مبانی عرفانی هنری آموزشی

آرامش با نیلک

نیلک | روانشناسی آرامش درون مبانی عرفانی هنری آموزشی

آرامش.... داشتن دلی آرام است در میان دغدغه ها ، مشکلات و سختی ها

SANATPANJOM.IR و sarzaminepedari.ir

۷ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 

آنتوان چخوف نویسنده

 

در شبی خوش ، کارمندی به اسم ایوان دمیتریچ چرویاکف که خود نیز به اندازه همان شب ،‌ خوش بود در ردیف دوم تئاتر نشسته و دوربین به چشم سرگرم تماشای اپرت « ناقوسهای کورنیلف » بود. چشم به صحنه دوخته بود و عرش اعلی را سیر می‌کرد. اما ناگهان … راستی در داستان‌ها غالبا به عبارت « اما ناگهان » بر می‌خوریم. مؤلفان حق دارند این جمله را به کار گیرند چرا که زندگی پر است از رویدادهای ناگهانی و غیر منتظره! باری … اما ناگهان صورت او پر چین و چروک شد ، چشمهایش به پیشانی‌اش غلتیدند و نفسش بند آمد و … هاپچی!!! و همان طوری که ملاحظه می‌فرمایید ، ایشان عطسه کردند.

هر کسی ــ حالا می‌خواهد دهاتی باشد یا کلانتر یا حتی مدیر کل ــ ممکن است عطسه کند. چرویاکف از عطسه‌ای که کرده بود به هیچ وجه احساس شرمندگی نکرد ، لب و لوچه را با دستمال پاک کرد و به عنوان مردی مؤدب و با نزاکت ، به پیرامون خود نگریست تا مطمئن شود که اسباب زحمت کسی را فراهم نکرده باشد.

اما درست در همان لحظه، ناچار شد احساس شرمندگی کند زیرا مردی مسن را دید که در ردیف اول ــ درست جلو خود او ــ نشسته بود و داشت کله طاس و پس گردن خود را با دستکش به دقت خشک می‌کرد و زیر لب ، غر می‌زد. چرویاکف در همان نگاه اول، هم ردیف ژنرال بریزژالف مدیر کل اداره راه را شناخت و با خود فکر کرد: « چه بد شد که به سر و کله‌اش تف پاشیدم! گرچه رئیس مستقیم من نیست، با این همه خیلی بد شد … باید از حضورشان عذرخواهی کنم ».

تک سرفه‌ای کرد ، اندکی به جلو خم شد و دم گوش ژنرال ، به نجوا گفت:

ــ ببخشید قربان … جنابعالی را خیس کردم … تعمد نداشتم قربان …
ــ مهم نیست …
ــ شما را به خدا ، ببخشید … عرض کردم تعمد نداشتم ، قربان …
ــ مهم نیست ، راحت باشید! لطفاً حواسم را پرت نکنید!
چرویاکف ، باز احساس شرمندگی کرد ، لبخند احمقانه‌ای بر لب آورد و نگاه خود را به صحنه دوخت، گرچه چشمش به صحنه بود اما دیگر عرش اعلی را سیر نمی‌کرد. اضطراب و نگرانی ، عذابش می‌داد. در فاصله‌‌ی دو پرده، به طرف ژنرال رفت، چند دقیقه‌ای در اطراف او چرخید، سرانجام بر ترس خود فایق آمد و من من کنان گفت:
ــ جنابعالی را خیس کردم ، حضرت اجل … ببخشید ، ولی بنده … نه آن که تصور بفرمایید بنده قصد …
ژنرال که لب زیرینش ، از سر بی حوصلگی مرتعش شده بود گفت:
ــ آه کافیست آقا! بس کنید! … من که فراموشش کرده ام …

تبلیغات

چرویاکف نگاه آمیخته به تردیدش را به ژنرال دوخت و با خود فکر کرد: می‌گوید « فراموش کرده ام » ولی در نگاهش طعنه موج می‌زند. نمی‌خواهد حتی کلمه‌ای با من حرف بزند. نه، باید توضیح بدهم … باید متوجه‌اش کنم که قصد بدی نداشتم … باید بفهمانمش که عطسه یک امر طبیعی است وگرنه ممکن است دچار این توهم شود که به عمد خیسش کرده بودم. تازه اگر هم امشب این تصور را نکند، فردا به این فکر خواهد افتاد! …

بعد از خاتمه نمایش ، به خانه رفت و ماجرای عطسه گستاخانه و بی ادبانه خود را برای همسرش تعریف کرد. زنش البته به گمان چرویاکف ــ موضوع عطسه را خیلی سرسری تلقی کرد ؛ ابتدا دستخوش ترس و وحشت شد اما وقتی دریافت که ژنرال بریزژالف ، رئیس دیگران است نه رئیس چرویاکف ، آرام گرفت و گفت:

ــ با این همه ، برو خدمتش و ازش عذرخواهی کن، وگرنه ممکن است تصور کند که از آداب معاشرت، بو نبرده ای!
ــ با نظرت موافقم … البته عذرخواهی هم کردم ولی خیلی عجیب است که … جواب درست و حسابی به من نداد … ناگفته نماند که فرصت هم کافی نبود …

صبح روز بعد ، لباس رسمی نو خود را پوشید ، سر و صورت را صفا داد و به قصد ادای توضیحات ، به خدمت ژنرال شتافت … در سالن پذیرایی ایشان ، مراجعان زیادی نشسته بودند، خود بریزژالف نیز که استماع درخواست‌های ارباب رجوع را شروع کرده بود در میان آنان دیده می‌شد. بالاخره نوبت به چرویاکف رسید و ژنرال ،‌ نگاه پرسشگر خود را به او دوخت. چرویاکف ،‌ گزارشگرانه آغاز سخن کرد:

ــ دیشب در تئاتر « آکاردی » ــ البته اگر حضرت اجل ، فراموش نکرده باشند ــ بنده عطسه کردم و … حضرتعالی را نادانسته … خیس … معذرت …
ــ این که اهمیتی ندارد … خدا می‌داند که حرف هایی می‌زنید!
سپس رو کرد به ارباب رجوع بعدی و پرسید:
ــ شما چه فرمایشی دارید؟
چرویاکف ، غمین و رنگ پریده ،‌ با خود فکر کرد: « نمی‌خواهد با من حرف بزند! معلوم می‌شود از دست من عصبانی است! … نه ، این کار را نباید به امان خدا رها کرد … باید توضیح داد … »
و هنگامی که ژنرال آخرین ارباب رجوع را راه انداخت و قصد خروج از سالن پذیرایی را داشت چرویاکف از پی او راه افتاد و من من کنان گفت:
ــ حضرت اجل! احساس ندامت کرده است که با گستاخی خود ، موجبات ناراحتی سرکار را فراهم آورم … خود جنابعالی هم مسبوق هستید که تعمدی در کار بنده نبود!
ژنرال ، قیافه‌‌ی گریه آلودی به خود گرفت ، دستی تکان داد و گفت:
ــ شما ، شوخی و لودگی می‌کنید ، آقا!
و پشت در سالن پذیرایی ، ناپدید شد.

چرویاکف با خود فکر کرد: « آخر من و شوخی؟ من و لودگی ؟ چرا باید فکر کنید که مسخره بازی در می‌آورم؟ گرچه مدیر کل است ،‌ اما هنوز هم نمی‌تواند مطالب جدی را از شوخی ، تمیز دهد. حالا که این طور شد ، دیگر حاضر نیستم از این لافزن رستم صولت، عذرخواهی کنم! مرده شوی قیافه‌اش را ببرد! به خدا قسم که دیگر عذرخواهی نمی‌کنم! »

و غرق در همین اندیشه ، به خانه بازگشت … می‌خواست خطاب به ژنرال، نامه‌ای بنویسد اما منصرف شد ــ هر چه فکر کرد نتوانست متن مناسبی برای نامه مورد نظرش بیابد. پس ناچار شد روز بعد ، بار دیگر جهت ادای توضیحات، به حضور ژنرال برود.

تبلیغات

هنگامی که بریزژالف ، پرسشگرانه نگاهش کرد ، او من من کنان گفت:

ــ حضرت اجل ، دیروز ــ برخلاف نظر جنابعالی ــ به قصد شوخی و لودگی ،‌ مصدع نشده بودم … بنده می‌خواستم از عطسه آن شب که موجبات ناراحتی جنابعالی را فراهم کرده بود ، عذرخواهی کنم … بنده هرگز قصد لودگی نداشتم … مگر بنده جسارت می‌کنم که مسخره بازی درآورم؟ اگر بنا باشد افرادی در حد بنده ، لودگی کنند ، هیچ گونه احترامی برای شخصیتها … باقی نمی‌…

ژنرال که سراپا می‌لرزید و صورتش کبود شده بود داد زد:
ــ بیرون! برو گم شو!
چرویاکف ، سراپا لرزان ، زیر لب من من کنان پرسید:
ــ چه فرمودید؟
ژنرال ، پای خود را به کف اتاق کوبید و بار دیگر بانگ زد:
ــ برو گم شو!!

چیزی در درون چرویاکف ، گسیخته شد. زار و نزار با حالتی که گفتی بینایی و شنوایی خود را از دست داده باشد عقب عقب به طرف در خروجی رفت، پا به کوچه گذاشت و پاکشان به منزل خود مراجعت کرد … وقتی با گامهای نا استوار و غیر ارادی ، به خانه رسید، بی آنکه لباس رسمی را از تن درآورد، روی کاناپه دراز کشید … و مرد.

  • افسانه یاری
  • ۰
  • ۰

وزهای بهار بود و مردم برای جشن بهاری خود را آماده می کردند. چند دلقک از سرزمینی دور از دهکده شیوانا عبور می کردند. آنها نمایشی ترتیب دادند و شرط تماشای نمایش را پرداخت مبلغی سنگین تعیین کردند. همه مردم نمی توانستند این نمایش خنده دار را ببینند و فقط عده خاصی می توانستند به دیدن نمایش بروند.

روزی شیوانا دختر و پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده از کنار مدرسه عبور می کنند. شیوانا با تبسم پرسید:” دهکده ای که جوانانش غمگین باشد روی شادی را نخواهد دید! چرا افسرده اید!؟”

دختر و پسر گفتند پول کافی برای خرید بلیط نمایش دلقکها را ندارند و نمی توانند مانند هم سن و سالهایشان به تماشای نمایش خنده دار بروند و شاد باشند!”

شیوانا با تعجب گفت:” مگر شادی می تواند بدون اجازه ما از بیرون وارد وجود ما شود. شادی اتفاقی است درونی که محل وقوع آن نیز در درون ما و با اجازه ماست. دلقک ها فقط می توانند کسانی را بخنداند که خود را آماده خندیدن کرده باشند. برخیزید و بخندید و تمرین کنید تا از درون شاد باشید و هرگز اجازه ندهید دیگران برای شاد بودن شما نقشه بریزند و تصمیم بگیرند. در زندگی شادی خود را به هیچ چیز بیرون از وجودتان مشروط نکنید. رئیس کارخانه شادی سازی تان خودتان باشید!”

 

 برچسب ها : 

  • افسانه یاری
  • ۰
  • ۰

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان گذارد. به این خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.

دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو.
ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید: عزیزم، شام چی داریم؟

جوابی نشنید. بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.
باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید.
این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزیزم شام چی داریم؟»
همسرش گفت:مگه کری؟ برای چهارمین بار می گم: «خوراک مرغ»!

  • افسانه یاری
  • ۰
  • ۰

پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید .

 

فیلم را ببینید

 

به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟

خدا قبول کرد و گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.

پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.

رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.

  • افسانه یاری
  • ۰
  • ۰

داستان خودنویس

چند بار آن خودنویس نو و زیبا را توی کیفش دیدم. ولی او فکر می کرد که من ندیدم و از من پنهانش کرد. تا این که وسوسه شدم خودنویس را از توی کیفش بردارم.

بالاخره زنگ تفریح این کار را کردم. زنگ بعد وقتی که اضطراب و نگرانی اش را موقع گشتن کیفش دیدم در دلم به زرنگی خودم خندیدم. هرچه بیشتر می گشت کمتر به نتیجه می رسید. تا این که خودش به سمت من آمد وگفت:«مرا ببخش من آدم بی عرضه ای هستم برای تولدت یک خودنویس زیبا خریده بودم ولی مثل این که گمش کردم!»

 

برای دیدن فایل ویدئویی کلیک کنید

  • افسانه یاری
  • ۰
  • ۰

لنگه کفش

روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت‌زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.

لنگه کفش

 

یکی از همسفرانش علت امر را پرسید.
گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می‌تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.

  • افسانه یاری
  • ۰
  • ۰

طعم هدیه

 

روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.

پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.

اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟
استاد در جواب گفت:
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.
این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.

 

کلیک کنید و گوش دهید

  • افسانه یاری